19
اسفند
1390
ویكتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یك روز كه همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یك
گردن بند مروارید بدلی افتاد كه قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن
گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن
گردن بند را برایش بخرد.
|
|
12
بهمن
1390
او دزدی ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكیل داده بودند. روزی با هم نشسته بودند و گپ می زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایی معمولی سر و كار
داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون می آوریم؟! بیائید این بار خود
را به خزانه سلطان بزنیم كه تا آخر عمر برایمان بس باشد.
|